من مجتبی دادوند،ساکن خانه ی شماره ی ۲۰ شهر کلن کشور آلمان هستم!
متولد هشتم آبان ماه سال هزاروسیصد و شصت و یک در شهر تاریخی و زیبای همدان.
اولین صحنه یی که ازخودم یادم میاد تصویر پسری که از بالای یک پله به جعبه ی ميوه ها نگاه میکنه!نمیدونم چرا این صحنه یادم مونده.
بعدش خاطرات کودکی ام در کودکستان ابن سینا در ذهنم تداعی میشه و مدرسه ی ابتدایی سعدی با یک حیات بسیار بزرگ و یک درخت توت سفید در وسط مدرسه!
سالهای خیلی خوب بودند برای من،از کلاسهایی که همیشه در اون مبصر بودم تا آشنایی باکانون پرورش فکری کودکان به واسطه ی اسباب بازی های سفارش پدرومادرم و تشویق های مرسوم سر صف اون دوران خاطرات شیرینی رو برای من ساختند.
دوران راهنمایی رو در مدرسه ی نمونه مردمی کشاورز گذروندم که سالهای عجیبی بود!سالهای خیلی خوبی نبودند نمیدونم چرا؟ شاید محیط اون مدرسه رو دوست نداشتم.
الان که دارم فکر می کنم و مینویسم می‌بینم که سخت ترین سالهای مدرسه سال های آخر هر مقطع تحصیلی بود برای من.چون اون سالها برادر بزرگترم از مدرسه ی ما میرفت و من که یکسال به لحاظ تحصیلی با ایشان فاصله داشتم خیلی دلتنگ وتنهامیشدم.
امادبیرستان،بهترین دوران تحصیلم بود.سال ۷۵ که در دبیرستان غیرانتفاعی دانشگاه بوعلی سینای همدان قبول شدم.دوران دبیرستانهای غیرانتفاعی وآغاز دوران نوجوانی!
حالا دیگه جامعه هم‌سن و سالهای من رو به رسمیت میشناخت.یادم میاد که احساس خوب و هدفمندی داشتم.فکر میکردم که باید کاری کنم تا به خرداد ۷۶ رسیدیم،دوم خرداد ۱۳۷۶ وسیدمحمدخاتمی!
همیشه فکر میکنم که اونروزها واون دوران مهمترین قسمت وتاثیر گذارترین دوران زندگی اجتماعی من بود ،دوران سیدمحمد خاتمی و اصلاحات!
حرف جدید،دوران جدید،ادبیات جدید ومن که تشنه ی نو بودن وساختن بودم!من که تمام جان ودلم ایران بود.
همیشه ی دوران زندگی پدر ومادرم به مطالعه و خواندن کتاب و روزنامه ما روتشویق میکردند،ولی عادت خوندن رواز مادرم به ارث بردم.اون روزها که روزنامه‌ها جان تازه یی گرفته بودند و فضای سیاسی و انتقادی‌کشور برای من که دنبال استقلال طلبی بودم خیلی هیجان انگیز بود.پدرم همیشه حمایت مالی میکرد و من هم همیشه خرج روزنامه و کتاب و مجله میکردم. هروز چندتایی روزنامه و مجله میخریدم و خونوادگی می خوندم.
یادم میاد که روزنامه ی ایران یک صفحه داشت به عنوان مهرماندگار که در اون صفحه هر روز، زندگی یک ایرانی موفق رومنتشر میکرد ومن هر روز این قسمت روجدا میکردم و به دیوار اتاق می چسبوندم.یادم میاد که روی هرکدوم اون قسمت از زندگی اون شخص رو که برام جالب بود رو می نوشتم وبه خودم میگفتم که باید این رو یاد بگیرم.شاید یک قسمت از کمال گرایی ام برای همین باشه چون آنچه همه خوبان رو داشتند میخواستم تنهایی داشته باشم واین هم نشدنی بود وفقط یک بار سنگین روبرروی دوشم میگذاشت.
در این دوران به هنر و ورزش روی آوردم .چهار سال تمام روزهای چهارشنبه کلاس سه تار رو نزد استاد محمد علایی میرفتم .در همين سالها هم کلاس خوشنویسی رو تا سطح خوب نزد استاد احمد آریامنش،استاد احمد تیموری و استاد شعبانی گذروندم.در کنار اینها کلاس شنا هم بصورت مدام میرفتم.
کلا دوران دبیرستانم دوران فوق‌العاده یی بود. دوستان خوب،معلمان خوب ومدیران خوب و مدرسه ی خوب….. گاهی فکر میکنم خیلی خوش شانس بودم که زمان نوجوانی ام همراه با دوران اصلاحات و تحولات ایران بوده و مطمینا در زندگی و دیدگاه های ما نقش مهمی داشت.
با توجه به شرایط خونوادگی بعد ازپایان دبیرستان سریعا مشغول به کار شدم و کارم رو به عنوان مشاوره کانون قلم چی شروع کردم.بعد از دوسال نمایندگی موسسه ی آموزش عالی آزاد پارسه رو به مدت ۱۰ سال به عهده داشتم که سالهای بسیار چالش برانگیز و پر از تجربیات خوب و بد بود.بین سالهای ۱۳۸۰ تا ۱۳۹۰ ، ده سال پر مخاطره و کار رو داشتم وچندین کار مختلف رو راه اندازی کردم.
کار درحوزه ی آموزش دانشگاهی،صنایع غذایی، پوشاک، ساختمان سازی،لوازم خودرو ،موسسه ی زبان ،….
سالهای بسیار خوبی بود .
در همین سالها بود که از دانشگاه آزاد تهران جنوب لیسانس مهندسی برق روگرفتم و البته خیلی زود هم فهمیدم که من مهندس خوبی نخواهم شد.

این سالها با کتابهای سیاسی و جامعه شناسی و روانشناسی آشنا شده بودم والبته ادبیات.
تمایلم به رشته‌های علوم انسانی بیشتر شده بود و به واسطه ی حضورم در پارسه پیوندم با تحصیل همیشه برقرار موند.دنبال ی تحول بودم. اگر سال ۱۳۸۴ و ۱۳۸۸ اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران طور دیگه پیش میرفت مطمئنم که داستان زندگی من هم طور دیگه یی رقم میخورد.دقیقا سال ۸۸ بود که فهمیدم باید مهاجرت کنم.
هرچند که همیشه وسوسه ی مهاجرت در ذهنم وجود داشت.شاید هم مهاجرت حاصل تکه‌های جداشده ی روزنامه ی ایران بود که این وسوسه رو در ذهنم کاشته بود اما

هرچی بود،اون سالها وضعیت کشور منو داشت آماده ی رفتن میکرد.خونواده م مهمترین دارایی و حامی من بودندوهستند در زندگیم.شایدم همیشه هر چهار نفر عضو خونواده منو بیشتر از سایرین حمایت کردند.نمیدونم شاید بچه ی لوس و ننر خونواده بودم اما وقتی نگاه میکنم بیشتر از برادر بزرگترم وخواهر کوچکترم درتمام مراحل زندگی دل به دلم داده شده.
هر وقت به گذشته ی زندگیم‌نگاه میکنم هیچ بدهی به خودم ندارم و چه خوب و چه بد هرکاری که دلم میخواسته انجام دادم و به قول خونواده هر آتشی که دلم میخواسته سوزوندم و این رو تنها مدیون تک تک اعضای خونواده ام هستم.
در دهه ی ۳۰ زندگی ام و دهه ی ۸۰ شمسی در زندگی من همه چیز بود.
تحصیل،کار، کار سیاسی ،اجتماعی و ….
اون سالها بعد از اصلاحات خیلی دوست داشتم که وارد کارهای سیاسی شم وبه همین خاطر به گروههای سیاسی نزدیک شدم وچندین سال با افراد سیاسی همراه شدم.بعد از مدتی دونستم که من هدفم از سیاسی ساختن مملکت بود و خیلی از سیاسیون هدفشون ساختن و حمایت از یک ایدئولوژی و یا جیب خودشون بوده.فهمیدم که من سیاست رو برای بهتر شدن حال مردم کشورم و عزت کشورم میخواستم اما فضا و بستر آماده نبود و من نمیتونستم کاری کنم.حالا دیگه تصوراتم تغییر کرده بود، شرایط اقتصادی داشت بدتر میشد وانگیزه ی مهاجرت در من رشد میکرد.تا که یکروز خودم رو پیدا کردم و دیدم که بلیت مالزی در دستم است و دارم آماده ی رفتن میشم . ۲۰ شهریور سال ۱۳۹۰ مصادف با ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۲ ساعت ۲۳:۳۰ دقیقه زمان سفر بود!
یکی از سخت ترین روزهای زندگی ام اونروز بود، ساعت ۵ عصر روز ۲۰ شهریور .اولین سفر و جدایی من از خونواده م.هنوزم که هنوزه چهره ی پدرم ، مادرم ، خواهرم ، برادرم جلوی چشمام زنده ست و واقعا ساعت ها و لحظات سنگینی بود.
تصویر ماندگار اونروز که ازشیشه ی عقب سمند ۱۸۲۸ یادم میاد،ایستادن برادرم تنها و دست به صورت وسط کوچه بود که هنوزم که هنوزه به قلبم چنگ میزنه.
این سفر تقریبا دوساله به مالزی یک اشتباه داشت برای من واون هم قبول یک همراهی بود.

سال ۱۳۹۲ بود که راه مالزی رو بی خیال شدم و بعد از اتفاقات بد زندگی ام باید دوباره شروع به کاری جدید میکردم.اون سال به سختی و با حمایت شبانه روزی خونواده تونستم آیلتس بگیرم و عزمم رو جزم کردم برای سفر به آلمان!
چقدر خوب که خونواده یی دارم که همراه و همدل و همدم تموم کارهام بودند و هستند.اون سال،زحمات و کارهام باخونواده موند و ۲۴ ام مارچ ۲۰۱۵ وارد شهر نورنبرگ کشور آلمان شدم .روز دوم فروردين ۱۳۹۳!
اومده بودم تا که MBA بخونم .هنوز نمی دونستم کار درستی است یا نه؟ دوران سخت مهاجرت در کشور سرد و بی روحی مثل آلمان سخت و سخت تر میشد.یادگیری زبان آلمانی، تحریم های اون سالهای ایران،تحولات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی کشور،سالهای سختی رو برای همه ایرانی ها رقم زد.در این سالها همچنان شروع به ساخت کسب و کارهای مختلف کرده بودم که متاسفانه در اواخر این دهه خیانت دوتا از شرکام در موسسه ی زبانم در همدان و شرکت تهران خیلی اوضاع رو به لحاظ روحی و اقتصادی بهم ریخت .
دوران بسیار سختی بود.باید دوباره بلند میشدم و با تجربه ی بیشتر راهی جدید رو میساختم.در این مدت که همزمان با دوران کرونا شد عملا دوسال نتونستم ایران برم و باید بصورت دورکاری کار میکردم.یکی از معجزات خدا بود که کمک کرد و در یک شرکت آلمانی _ کانادایی خیلی خوب و بزرگ دوسال کار کردم و همزمان شروع به کارهای تاسیس شرکت خودم به نام مآدیکو کردم .
روزهایی که بیشتر از ۱۵ ساعت گاهی کار میکردم تا اینکه کرونا تمام شد و تصمیم به جدایی از شرکت و تمرکز بروی پروژه ی مآدیکو کردم.هنوز هم در آلمان همچنان به دنبال ساختن و حل مشکلات و پایدار کردن شرکت هستیم.از اواخر سال ۱۴۰۱ شرکت آکادمی پزشکی دکتر مآدیکو رو هم با همراهی دوستان شروع به کار کردیم که مطمئنم اتفاقات خیلی خوبی رو با کمک خدا و دوستان خوبمون رقم خواهیم زد و …… زندگی همچنان ادامه داره …

تحصیلات

کارشناسی / مهندسی مهندسی برق

دانشگاه آزاد تهران جنوب

کارشناسی ارشد / MBA

Technical University of Applied Science – Nuremberg, Germany

سابقه کاری

مشاور و پشتیبان کانون فرهنگی آموزش قلم چی

1380 تا 1382

مدیریت موسسه ی آموزش عالی آزاد پارسه

1382 تا 1393

مدیر شرکت توسعه اسکان

1386 تا 1389

عضو هیئت مدیره شرکت راز ارگ هفتم

1386 تا 1389

عضو هیت مدیره شرکت دانش گستر

1385 تا امروز

مدیر عامل شرکت مادیکو

1399 تا امروز

1400 تا امروز

موسس رسانه ی ژانویه

1402 تا امروز

اشعار

خلق کردن حس خوبی داره. نوشتن حس خوبی داره.چیزهایی رو که دوست دارم و حس خوبی به من میدند رو مینویسم و جایی ثبت میکنم.امیدوارم که شما هم از خوندن این نوشته ها لذت ببرید.

پادکست ژانویه

به واسطه ی اینکه بیشتر از یک دهه است که خارج از ایران زندگی میکنم تماس ها و پیامهای زیادی در ارتباط با مهاجرت ،خوبی ها و بدیهاش و حال دل مهاجران و سطح زندگیشون دارم. در کنار این خیلی وقت بود که دوست داشتم یک رسانه ی مستقل داشته باشم. این خواست قلبی درکنار حس نیاز به مشورت بین اطرافیان منو به سمت این بُرد که ژانویه رو به عنوان یک پادکست متفاوت راه اندازی کنم. در این پادکست به سراغ ايرانی هایی رفتیم که دارای تحصیلات و شغل مختلف هستند و جهان بینی متفاوت از هم دارند تا که مهاجرت رو از دیدگاه انسان های مختلف بررسی کنیم.امیدوارم که در آینده بتونیم ژانویه رو به عنوان یک رسانه گسترش بدیم.

تجربیات کاری

دغدغه های اجتماعی

تجربه مهاجرت

شبکه های اجتماعی