دستانم سنگین ،غمگین و سوگوارند ،
چشمانم زِبر ،خشن ، لبریز از جیغ های طولانی ،
حرفهایم همه صدای پیوسته ی کشیدهشدن سوهان بر آهنِ زنگ زده ،
پاهایم حافظه اش را گم کرده و هیچ نمی شنوند!
چگونه ممکن است که بی دفاع ، ناگهان قلبت را کُشته باشند و
تو بازهم
راهی برای بازگشت به خود پیدا کنی؟
مجتبی_دادوند
هفدهم مهرماه ۱۴۰۲
کلن آلمان