با تو سخن میگویم !
با تو که خویشتن مرا
به نهان خانه ی رسوایی جهانی کشانده یی
که میل هیچ سخن و همنشینی با غیر ندارم !
با تو که چشمانی را ايستاده و پر از اضطراب
به انتظار نشانده یی
که سهم ِ خویش را از روشنایی ستاره های شبش
به وسعت ِ نگاه تو بخشید
و خویش در تاریک ترین تاریکِ مبهم
پریشانی جزر و مد امواج پلید جنونِ عاشقی را صبوری میکند !
با تو سخن می گویم !
با تو که زبانِ مرا بی کلام تر و سنگین تر از کوه
در هیاهوی پر از راز و رمز آدميانِ نابهنگام
به تپش قلب خود زنجیر کرده یی
بی آنکه بدانی سینه ی من
سرشار از واژه هایی ست
که هر یک تیشه یی در دست دارند
تا بغض ِ عصیانگر ِ شيرين ِ خویش را
در دستان کوه شکن تو فریاد کنند!
با تو که سفرهایی را در من به حبس کشانده یی
که تمام جاده هایش
مقصدی جز کعبه ی خودساخته را به من
نشان نمی دهند
و در تمام قدمهای طواف،
اسارت و بندگی مرا به رخ می کشانند!
با تو سخن میگویم !
با تو که نمی دانم گِل وجودت از خاکِ سرد و
بی روح کدامین سیاره ی شب این کهکشان است
که بامدادان آدم ِ وجود مرا به صُلابه ی درد
می کشاند
بی آنکه راهبه یی برای رهایی جانم
راهی کرده باشد !
با تو سخن می گویم !
با تو که نبودنت در آغاز هر صبح
مرا به انتهای بی هم نفس تنهایی می کشاند
و رهسپار دنیای میکند
که هر آنچیز که دلخواهِ من است
در فراق تو
روزهاست که به آخر رسیده است !
با تو سخن میگویم !
با تو ……