تو نبودی و ندانستی،
من هم هرگز به تو نگفتم
که قد کشیدنِ گلهای این خانه
در نبودنت
روبروی چشمان من چقدر سخت ودردناک بود!
هر روز که گلی شکوفه می کرد
من دلتنگ تر میشدم و به یاد می آوردم
که تو در جایی دورتر از من نشسته یی !
جایی که در پنجره ی خانه هایش
هیچ خاطره ی مشترکی بین ما نیست !
جایی که هیچ نگاهی بدرقه گرِ ما نیست !
آری ،آری در نبودنت
در آستانه ی راست قامتی گل های این خانه
من عریانی باغِ رویاهای خود را
هر روز به نظاره می نشستم !
گذرِ پر سرعت گامهای ابرها را از خاطره ها
و قدمهای آهسته تر از آهسته ی و از نفس افتاده ی خودرا
می دیدم اما باور نمی کردم،
باور نمی کردم که
من باشم و این خانه باشد اما تو نباشی
که در این ویرانه ی دلخسته، چشمه یی از نور
به ارمغان بیآوری !
من باشم و هزاران راه باشد اما تو نباشی
که به قدمهای من باور بیآوری !
من باشم و گذرِعُمر باشد اما تو نباشی
که شوقی به جانِ خسته ی من بیآوری!
آری تو نبودی ،
ندانستی و من هم هرگز به تو نگفتم
که من هوای سنگین و آلوده ی نبودنت را
چقدر سخت نفس می کشیدم و
در اتاقی وَهم آلود جایی که تنهایی بر
طبل ِفریاد،محکم و محکم ترمی کوبید،
یک حس چَنگه هایی از آتش بر دل من می کشید
و مدام تکرار میکرد
که ما دگر هرگز باهم ، ما نخواهیم شد !!!