جانانِ دلِ من،
من به میانه های راه رسیده ام و ای دریغا
که چه دردِ عمیق و دلگیریست
درکِ این سهم ازدانستن!
نمی دانستم که عمرِ این زندگی تاچه حدکوتاه است
ومن چه بی هوا دستانت را رهاکرده ام!
درمن کَسی پرتکرار، سراغِ آرزوها و شوق ها را میگیرد
وبامن از حجمِ عطشناکِ پژواکِ وعدههای ما میگوید!
درمن کَسی دِکلمه ی عشق می خواند
و مرابه صلیب ِایمان ، باور وایستادگی میکشاند
وازسوختن ِبال پروانه در پی عاشقی نور میگوید
و وای برمن
که چه ساده،تلخ و بی جنگ دستانت را بی هوا رهاکرده ام!
صادقانه بگویمت، بی غرور و بی منت
پرتمنا و پرحسرت
که حجم ِانبوهی از بوسه ها،نوازش ها و
دوستت دارم ها
در جانم جوانه زده است و حالا ما
پشت سکوت و سکوت وسکوتِ هم،
هر دو گمشده ایم و دگر به رقص نمی آییم!
نمی دانستم که تمامِ ساحل های این جهان بی دریاها،
سایه ها بی نورها، جنگلها بی درخت ها
معنایی ندارند ومن
بی رویش هر روزه ی تو در نگاهم
هیچ سهمی از معنا در این جهان ندارم!
نمی دانستم که همه چیز در این روزگار
در گردش است غیر از توکه چون آسمان،
یگانه ایستاده یی برقامتِ تمام ِ روزگاران ِمن
و این همیشه تویی که بر بالین ِرویاهایم
آبیِ آبی می مانی!
و ای دریغا برمن
که چه بی مقصد وخام ، دستانت را بی هوا رها کرده ام!
جانان ِدل ِمن،
من به میانه های راه رسیده ام !
مرا ببخش
مرا ببخش و مرا ببخش
که قبل از تمامِ رسیدن ها،
قبل از تمام بودن ها،
قبل از تمام هست ها
همراه ،همنفس و هم جان من شدی
ومن چقدر پراز افسوس ِ هرروزه
دستانت را بی هوا رها کرده ام!
۲۳ مرداد ۱۴۰۰