نامه ی شماره چهار به جانان ِ -دلِ -من

جانان ِ دلِ من
زمان میگذرد و در هر ثانیه اش ،
پاره یی از جانِ مرا به یغما می برند
و من اندک اندک به دور از نفسهایت میمیرم!
روزگار بیرحمانه بر ثانیه های تیز ِ زمان می تازد
بی آنکه به حالِ دلِ ما هم نگاهی از سر ِمهربیفکند!
انگار نه انگار که در گذر هر ثانیه اش
بدهکاری ما به دلهایمان بیشتر میشود
و دلتنگی ها،
تازیانه های پُردرد را بر کُنج دلِ ما میزنند !
جانانِ دلِ من ،
تو نیستی و من ساعت به ساعت بیقرارم!
هر صبح
به میان مردمانی میروم که
هیچ رنگ و بویی از نقش و نگار ِتو ندارند
و هر غروب
در میانِ خوابهای ِآشفته یی سر میگذارم که
حسرتِ نداشتنِ مَرحمِ دستان ِتو را
در پس ِروشنایی هر ستاره ی آسمان
بر آستانِ دل ِمن هزارباره می کوبند!
جانان ِ دلِ من
تو رفته یی ،
اما من هرگز باور نکرده ام که تو
فراموش کرده باشی که روزی از نهانِ قلب های هم
چه آرزوهای پرشوریی را بانام هم صدا زدیم
و چه زمزمه‌هایی را برای شادباش ِ نگاه ِهم
بلند بلند سرودیم!
تو رفته یی،
اما من همیشه تو را در مبینای خیالم
طوفان پریشان حالی آرزو میکنم
که در تمامِ شب های تنهایی،
آرامشش را
در پس ِ لبخند ِ تلخ ِسکوت ِخاطرهای مان معنا میکند!

باید که این روزها را بنویسم ،
هرچند که تلخ ، هرچند که بی تاب ،
هرچند که رسوای رسوا ،
اما تنها برای تو می نویسم
شاید که روزی حتی در سالهای خیلی دور
دلت مرا یاد کند و
خبری از حالِ روزگارانِ من بخواهى
باید که من امروز حرف هایی را
برای همدمی آنروزِ تو، به یادگار بگذارم !

مجتبی_دادوند
آذر ۱۴۰۰
#مجموعه_نامه‌_هایی_به _جانان_دل_من

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *