قبل از اینکه تو بیایی اینجا،تکلیفِ همه چیز پیدا بود!
من و دیوارهای این خانه
به رنگِ شب و آوازِ پردلهره ی نزدیک ترین بوف
خو کرده بودیم و
تمام رویاهایمان را بی آینه به قاب های تنهایی آویزان کرده بودیم
تا که نکند صدایی ،عطرِ یاس های بهاری را
در گوش ما آواز کند و
پیچش نیلوفرهای سفید پاهای ما را,
به دلشوره ی غربتِ پاییز پیوند دهند !
ما خو کرده بودیم به خوابِ سنگینِ مرداب در زمستان و
فراموشی خورشید ِتابستان ،
ما خو کرده بودیم به ندیدن ،
به نشنیدن ،
به نگفتن ،
تا که نکند فریبی ما را چنان دلگرم عشوه کند که دل به دریا بزنیم و
دوباره در دامنِ باور، نگاه را محرم رازهای دل نماییم!
اما تو ،
اما تو از کدامین پنجره و
در پس ِکدامینلحظه ی غفلت به این نهانخانه پُر از هیچ،
آوار شدی و از چندمین نوازش شبانه،
رویای رویش ِ شقایق را در دلِ جای جای این خانه زمزمه کردی
که دیوارها یکباره رُخ باختتد و
نور بر اُرسی های خانه رقصید و
من بر زانوهای نحیف شده از تاریکی انزوا ،
دشوار اما عاشقانه ایستادم
تا که پرنده یی آزاد را در دل آسمانی بزرگ نقاشی کنم
با من بگو کدامین لرزش ِ نگاه را در من دیدی که
خاطره ی جاده یی را برای چشمان من زمزمه کردی
که بی تابی همسفر مرا اسپند ِآتش نام نهاده و
حسرتِ همدمی در مقصد ،
سینه ی مرا سنگین ترین سینه ی جهان نامید !
.
قبل ازاینکه تو بیایی اینجا ،تکلیف همه چیز پیدا بود !
من بر آستانِ کوتاهِ تمام ِروزها ایستاده بودم و
تنها اندک نفسی برای اندک بیداری, مرا کافی بود !
گیاهان سایه را جریان ِامیدِ نور و خلوت را ،
صدای فاصله ی پرواز ِ پروانه ها می پنداشتند!
اما حالا در فاصله ی غافلگیری شبیخون بی قرارِ تو
گیاهان بی خبر رنج ِپژمردگی را
به زندگی بی یار غنیمت شمردند و
تمام خاکسترهای خانه را در ریشههای خود جا دادند
و من
مات ومبهوت به راهی که با تو آمده ام می نگرم !
به شرحه شرحه دلی که به دستان خُنیاگر تو سپردم و
آخرین جان هایش را
در پس صداهای گذر قدمهای تو در سکوت پرنبض
به خاطره سپرد و
سنگِ معصوم پُر از حجم ِبغض ِغرور نام گرفت !
می نگرم با ترس ، بی پناه تر از هر کولی آواره
به بی معنایی نقطه ی آغاز بی تو !
به فرو ریختن اشتیاقِ مقصد ،بی تو !
به رنج ِتحمل در برزخ نیمه ی راه بی تو !
تو نیستی امروز اما ایکاش که هنوزهم اینجا،
تکلیف همه چیز پیدا بود !
مجتبی دادوند
اسفند ماه ۱۴۰۰