جانانِ دلِ من،
شب است و دوباره
هزاران گام به خانه ی تو نرسیده
مرا به صُلابه ها ی درد میکشانند ،
چون هزاران بوسه ی پژمرده شده برجای جای لبم ،
که به پاییزِ خود رسیده اند و کوچ ِ بهاران را به نظاره می نشینند ،
چون آن بینهایت اشکهای فرو خورده در پس آواز الهه ی ناز
که هزاران لرزش گره خورده در دو جان را،
به اعتراف می کشانند .
آری شب است و دوباره
در من هزاران پادشاه ناقوس ِ جنگ میزنند
و هزاران واژه ی عاصی ،
سنگ ِ تمام خواهی خود را در سینه من بر طبل می زنند
تا که شاید چهل پاره های به جا مانده از مرا ،
در گوشهای از زندگی فرصت صلح دهند !
آه از قلبِ من
که در این جنگ هر لحظه آه می کشد و
پیر میشود ،
آه از گلوی من
که در حبس ِ تو مانده است ،
هزاران شعر می خواند اما شاعر نمیشود ،
آه از دو چشمانِ من
که عمری ست به عطش ِدیدنت میگریند اما
سیراب نمیشوند !
آه از جان ِمن که قسم به جان ِ تو،
بی جان تو ، هرگز دگر جان نمیشود !
مجتبی دادوند
۶ سپتامبر ۲۰۲۳
ساعت ۴ صبح/ کلن آلمان