نامه ی شماره بیست و هفتم به جانان دل من !

جانان دل من
تنها آن زمان میتوانستم محکم فریاد زنم
که نگاهت پناهم بود و نفسهایت باورم.
بعد از آن شب که صبح فردایش برای بودنت کنار من ،
شانه ی عشق خالی کرد،از رمق افتاده ام و
دگر هیچ چیز در این سرزمین با من عادلانه و مهربان نشد،
همراه این روزگار من شده اند
موج نفس هایی که درد می کشند ،
حجم لبخندهایی که خاموش شده‌اند و
نگاههایی که هرگز آرام و پر از امید نخواهندشد!
جانان دل من
باورت میشود که آدمی در دنیا زورش به همه میرسد
به غیر از یک نگاه ،
به غیر از یک نفس ،
به غیر از یک صدا ….
آری آدمی ،
یکباره و تنها توسط یک نفر از میان دسته دسته جماعتِ گذران
خسته ، تلخ و حتی تمام میشود!

مجتبی دادوند

شانزدهم/ اسفندماه/ هزاروچهارصدودو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *