جانانِ دلِ من
گفتی من میروم ،زمان میگذرد و همه چیزخوب و آرام میشود،
من باور کردم، تو رفتی و زمان هم گذشت،
باران آمد، آفتاب تابید ، برف بارید و باد وزید، اماحالِ ما خوب نشد.
شاید نباید حرفت را باور میکردم،
یا اینکه باید حداقل به اندازهی یک بار خاستنِ دوباره،
در خود بذرِ نوشدن پنهان میکردم،
اما من چه میدانستم که زمانی دوست هم ،مرا غافلگیر خواهد کرد؟
راستی تو دراین روزها، در آینه که نگاه می کنی،
چه کسی را می بینی ،از خود چه سوالی می پُرسی ؟
مجتبی_دادوند
بهمن ۱۴۰۲