نامه ی شماره شانزده به جانانِ دل ِ من

جانانِ دلِ من

شب که میرسد این شهر آرام میگیرد،
گرد و غبارهای جهان همرنگ تاریکی شب میشوند ،
ستارها برای دیدارِ ما یکی یکی می آیند
و دل جرعه جرعه بی نقاب ، زلال و گوارا میشود.
حال آنچه که گران و کُهن ، حقیقی و رها در ما رسوب کرده است
شروع به تابیدن می کند و
ما تازه میفهمیم که
همزاد ِ که و ساکنِ کدام سیاره ایم.

جانانِ دل ِ من

از شب که نمیشود گریخت
و من عاشق ِ دام ِ شبم ، عاشقِ سکوت ،خاموشی ،
عاشق ِ قدم به قدم شیدایی دل ، تَجلی غرور
عاشق رقصیدنِ خیال تو با کلمات ،
عاشق تابیدن تو در شعر ، در آواز ، در ترانه ،
در عطر ، در آینه ، در دیوار ، در جان،
در زندگی ، جان ، زندگی، جان ….

مجتبی دادوند
۱۵ اکتبر ۲۰۲۳

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *