نامه ی شماره نوزدهم ( صندلی خالی مانده از تو) به جانان ِدل ِمن

جانان دل ِ من
چه مَستانه نوایی ست آوار یادِ تو که هر دَم حتی
در ازدحام ناهمدم ِ آوازهای ناکوک ِ روزگار
میکشاند مرا خاموش به عبادت ِ دیدارِ دورِ تو!
می کشاند مرا بر سر نیایش صندلیهای آشنا اما
همیشه خالی مانده از تو
که هریک میسازد برایم
دلهره یی از جنس ِ شب ِ اول تنهایی
در میهمانی بی شُکوه سرد ِ زمین ،
در هَمهَمه ی ناکجا آباد
شبی سرد ، پُر از تردید ، پُر از زمزمه های نیمه جان دریغ، دریغ!

جانان دل ِ من،
من بر سر عهد ، سوگند و عشق بر تنها پناه غربتم ،
به شهر تو آمده ام!
گذری از شهر غربت جسم بر شهر غربت جان !
شهری که امروز خویشتن عریان شده ی مرا
غوطه ور فریادهایی کرده
که تهی شدن روزگاران همیشگی مرا به رخ میکشاند
و در سکوت از من اعتراف‌های طولانی میگیرد.
جانان دلِ من
امروز دگر
تمام پیاله های صبر و امید من از هم پاشیده اند و
من تنها فرسایش ِ جان ِ خویش را
به تماشا نشسته ام.
جانی که پناه و قرارش در دستان تو بود!
در نگاه تو …. در نفس های تو …..
جانی که امروز ……

هشتم/آبانماه/هزاروچهارصدودو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *