گُل سرهای بنفش
آمدم ,نگاهت کردم! هنوز هم گُلِ سرهای بنفش را بر گیسوانت داری! این یعنی پاره ی از جانِ تو همچنان عطرِ دستان ِ مرا دارد، این بهترین خبر این روزهای من است ! مجتبی_دادوند
اشک
اشک، بی گمان سرریز آن حجم از اندوه دردناک و دهشتناکی ست که تمام و کمال در دل ادمی جای نگرفته ست. مجتبی دادوند
مرز
طولانی ترینِ مرزهایی که پیموده ام ، مرزِ شناخت ِ تو و مرزِ فراموشی توست، به گمانم که هیچکدام را پایانی نیست ! مجتبی_دادوند
بغض
خدایا تو هم گاهی گریه کن ! شاید این بُغض ِبه جای مانده از خلقت ِ توست که مارا غمگین و غریب ساخته است! مجتبی_دادوند مهرماه ۱۳۹۵
کفش هایت
کفش هایت را نگه داشته ام پُشت درِ همین خانه ، تنها برای زنده ماندن امید ِ هر روزه ی من برای آرامش ِدلتنگی هایم ، هنوز هم با خودم میگویم که روزی این در باز خواهد شد و تو پشت این دَر ، نگاه در سکوت ِ پُر از بُهتِ نگاه ِ من خواهی […]
نامه ی شماره ی دوازده به جانانِ -دل ِ -من
جانانِ دل ِ من، امروز از همه ی دنیا،من محتاج ترینِ شانه های توام! شانه هایت را به من بسپار،من تکیه گاهی امن میخواهم! آری، تکیه گاهی امن برای خواب ِ طولانی، و لالایی هایی که مرا از هرچه دراین دنیاست رها سازد و تنها به اندازه ی آرامش یک قلب ِ کوچک مرا به […]
مَه ناز
من آن شب ِ آرامم که سرشاراست از سکوت ِ ستاره ها،نوازش ِ نسیمی آرام ، خواب پروانه ها بر گل , با صدای قدمهایی از تنهایی ِ شبگرد اما بی مَه ِ ناز تاریک ِ تاریک ِ تاریک ! مجتبی_دادوند اسفند ماه ۱۴۰۱
خانه ی دیروز
امشب سری زدم به خانه ی دیروزِ ما خاک، تمام پنجره های خانه را فرا گرفته بود تنهایی وحُزن بر جان و دل ِ خانه نشسته بود هر اتاقش چراغانی بود این خانه هنوز , اما هیچ کجا ،نشانی از نور و فروغ نبود خانه پر ازگل بود هنوز اما، در ریشه ی هیچ گل، […]
پایان
اشک تَرجُمان ِ پایان است ، پایانِ تمام ِ بودن ها ، پایانِ تمام ِنبودن ها ! مجتبی_دادوند مرداد ۱۳۹۸
قلب
با تمام ِ ایمانش به جنگ رفت ، با تمام ِ باورش عاشق شد ! در هر دو , قلبش را جای گذاشت پیش ِ دشمن ، پیش ِ دوست! دیگر هیچ نداشت , سکوت تنها پناهش بود ! مجتبی_دادوند اردیبهشت ۱۴۰۱