شبنمِ چَشم

صبح ، از شبنمِ چَشمان تو من دانستم که باز دیشب، دلتنگی به سراغِ دل ِتو آمده بود ، وقتی همه ی شهر در خواب بودند تمامِ جورِ دل و بیداد ِهجرتِ یار بینوا چَشم ،تنها به دوش کشیده بود! مجتبی دادوند ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
گذر

گذر میکنم و میروم من از این شهر اینجا هرگز دستی برای نوازش به سوی تو نمی آید! صدای پای مردمان را می شنوی اما, کسی برای همرَهی با تو نمی آید ! گذر میکنم و میروم من از این شهر، هزار افسوس که نگاه ِ مردمان ِ این شهر از دلی ِ رحمان نمی […]
جُرم

باد میپیچید در گندمزار های تموز بر دسته دسته ی ساقه های زرد زخم هایی از داس مینشاند دهقان! اینجا اتحاد جرم بود رقص جرم بود رسیدن جرم بود اینجا قامت ایستاده جرم بود! مجتبی دادوند
آدمهای دیر

آدمهای دیر ِ زندگی ما همیشه سنگین ترین افسوسها را در جانِ ما باقی میگذارند! مکان تنها از سَرِ اتفاق آنها را به ما میرساند،اما هنگامی که زمان به قدر ِکافی ما را از هم گرفته باشد! چگونه این حجم از غم ِ پُر از ابهام را میتوان برای کسی گفت و انتظار داشت که […]
رویای آزادی

آزادی را کور، کَر و لال میخواستند ! اما نمی دانستند که جنس آزادی از رویاست، در ذهن ها ریشه می رویاند و در قلب ها شجاعت! مجتبی دادوند
دل عازم

دلی که تنگ شده است، دلی عازم است ، عازم به دلِ دیگری ، عازم به امید، عازم به خاطره، عازم به رویا ! رهاش کنید و تنهایش بگذارید ، این سفر هرگز نباید که ناتمام بماند . مجتبی_دادوند شهریور ۱۴۰۲
آشنای خویش

آن کَس که در ازدحام آدمها ، ساکت و خیره به دورها می ماند،پرسشگرِ منتظرِ نجیبی است کهآشنای همدم و صبورِ خویش را در فاصله ی نزدیک نمی بیند!پُر حرف اما بی کلام،درفاصله ی دوراو دست ِآشنای خویش را میگیرد و شهر به شهر دنیا را سفر میکند،او در چشمان ِ آشنای خویش آرام می […]