نامه ی شماره یک به جانان-دل-من
جانانِ دلِ من ! روزی نگاهِ بیقرار ِ ما به منزلگاهِ عطرِ تنی خواهد رسید که تمامِ عمر را به انتظارِ آن نشسته ایم و لبهایمان دوباره برای خواندنِ نامی خواهند لرزید که فریاد ِ خاموش قلب هایمان را صبوری کرده اند! روزی که اشک از نهایتِ دردِ انتظار سرود ِلبخند را بلند می سُراید […]
تکلیف
قبل از اینکه تو بیایی اینجا،تکلیفِ همه چیز پیدا بود! من و دیوارهای این خانه به رنگِ شب و آوازِ پردلهره ی نزدیک ترین بوف خو کرده بودیم و تمام رویاهایمان را بی آینه به قاب های تنهایی آویزان کرده بودیم تا که نکند صدایی ،عطرِ یاس های بهاری را در گوش ما آواز کند […]
با تو سخن میگویم !
با تو سخن میگویم ! با تو که خویشتن مرا به نهان خانه ی رسوایی جهانی کشانده یی که میل هیچ سخن و همنشینی با غیر ندارم ! با تو که چشمانی را ايستاده و پر از اضطراب به انتظار نشانده یی که سهم ِ خویش را از روشنایی ستاره های شبش به وسعت ِ […]
آبی آسمان
در این آسمان گاهی ماه می روید و گاهی خورشید گاه باران و گاه طوفان . اما تو نترس ، قدم از راه نگیر مطمئن باش آبی آسمان تا ابد پابرجاست! مجتبی دادوند اردیبهشت ماه ۱۴۰۱
دلم تنگ خواهد شد
دلم تنگ خواهد شد برای خانه یی دنج که با تو هرگز نساخته ام ! برای تمام سفرهای دورِدور از همهمه ی شهر که با تو هرگز نرفته ام ! برای تمام عکس هایی پرغرور که دوشادوش تو در یک قاب نایستاده ام ! دلم تنگ خواهد شد برای تمام کافه هایی که چای خوردن […]
بیگانه
آنها بیگانه اند، بی وطن تر از آنکه قدرِ این خاک بدانند ، کجا بذری نو کاشته اند تا که انتظارِ سایه یی آرام داشته باشند؟؟ مجتبی_دادوند
پا به پای تردید
دوست داشتنم عمیق درد می کِشد باورم در خود می پیچد امیدم نبض ِ آرامی دارد بوسه هايم در سایه انتظار، پرَپَر میشوند . عشق می پندارد که هنوز هم در دو بدن جاریست و پا به پای تردید رنج می کشد! مجتبی_دادوند آذر ماه ۱۴۰۰
نامه ی شماره دو به جانان-دل-من
جانان ِ دل ِ من! مرا دوست بدار ! بسان تشنه یی ایستاده در کنار ِدریا که هنوز هم این خیالِ کویر است که آرامشش می بخشد! بسان چَشم براهی که به شوق ِرسیدن ِمسافرش در آبانِ عریان گل های بهار را دسته دسته قربانی دل می کند! مرا دوست بدار ! بسان خنده ی […]
تاوان گناه
چه زَجری میکشد روح من در این تن دلش فَرسنگها دورتر زنجیر شده است ! چشمهایش دور دست ها را بی تابی میکند ! زبانش سنگین و ساکت ، درمانده رازی است اما در سر مُدام با کسی حرف میزند ! تو بگو با من ، این همه پراکندگیِ من از عشقِ توست یا تاوان […]
ناغافل
بعضی آدمها زاده شده اند که ناغافل بیآیند ما را عاشق کنند ، ما را عاشق، رها کنند و ما را عاشق، بمیرانند ! گویی هیچ کاری در این دنیا جز ویرانی ما نداشته اند! مجتبی_دادوند ۱۴ اردیبهشت ماه ۱۴۰۰