شیرین و فرهاد

غمت چون فرهاد ، بر شیرین ِ دلم تیشه هایی از درد میزند! نازنین ! این دل ِ بی پناه ، هرگز سزاوار ِ این همه مرگ ِ پنهانی نبود! مجتبی دادوند مهرماه ۱۴۰۰

آزادی

دیوارها کشیدند تا آزادی بیآورند! چشمها بستند تاعشق آفرینند! لب ها دوختند تا بوسه ها ی ناب ارمغان دهند! ای دریغا,ای دریغ سینه های ما مَسلخ ِ بُغض شدند ! دستان ِما برزخ ِ انتظار ! ناجوانمردانه هرروز ما را به مرگ عادت دادند تا که شاید روزی سزاوار ِ زندگی شویم ! مجتبی_دادوند

نامه ی شماره پنج به جانانِ -دلِ -من

جانانِ دلِ من، من به میانه های راه رسیده ام و ای دریغا که چه دردِ عمیق و دلگیریست درکِ این سهم ازدانستن! نمی دانستم که عمرِ این زندگی تاچه حدکوتاه است ومن چه بی هوا دستانت را رهاکرده ام! درمن کَسی پرتکرار، سراغِ آرزوها و شوق ها را میگیرد وبامن از حجمِ عطشناکِ پژواکِ […]

باغِ زمستان زده

در باغِ زمستان زده هم ، پروانه‌ ها می میرند، من چطور پرواز ِ تورا، در کُنجِ زمستانِ دلم به انتظار بنشینم ؟؟ مجتبی_دادوند مرداد ۱۴۰۱

ساعت ها

ساعت ها دروغ می گویند،گذری در کار نیست! تنها ما صاحبان ِ دردهای ِ مشترکِ عمیق تر ی می شویم! …… . #مجتبی_دادوند مرداد ۱۴۰۰ v

نامه ی شماره ی شش به جانان ِ- دل ِ -من

جانان ِ دل ِ من شنیده ام که از حال من خبری میخواهی؟! برایت میگویم ، کوتاه ، شفاف ، بی اغراق ! من بسانِ آن بهارِ غمگینم که هزاران ابرِ دلگیر پر از باران های نباریده ، بادرخت هایی پر ازحسرتِ شکوفه های نو و دسته دسته پیله های هرگز پروانه نشده را در […]

پاره ی تن

نوازشت کردم ، عطر ِدستهایت پاره یی از تَن من شد تنها ،یگانه بوسه یی از تو سهم ِ من بود ، نَفَسَت جُزیی ز جان من شد حالا توخود بگو با من چگونه ازتو جدایی توانم من ، جز این است که تمام جانِ مرا با خود بُرده باشی؟ مجتبی_دادوند تیرماه ۱۴۰۱

باور

باور کن ، هیچ شبی روشن نیست ، حتی با هزاران چراغ روشن ، ما آدمها به دروغ گفتن به خود عادت داریم ! #مجتبی_دادوند

رویای بافته شده

کفش هایت را بپوش ، من رویاهایی بافته ام از جنس نور ، با نفس هایت ، با نگاهت ! خبرهای خوبی شنیده ام ، آنجا که برسیم ،باور داشته باش خدا چند قدم نزدیک تر است ! مجتبی_دادوند

اشک، لبخند

مُشتی اشک نگه دار ، قَدری لبخند، این روزگار دَمدَمی مَزاج است ، معلوم نمی کند اینروزها ،حال ِ دلش اصلا خوب نیست ! مجتبی دادوند ۱۷ مهر ۱۳۹۹