نامه ی شماره ی هفت به جانان ِ -دلِ -من

جانان ِ دلِ من ، قول بده ، به من قول بده که هیچوقت در گوشه یی تنها ننشینی و در سکوت ِ خیالت مرا یک دلِ سیر تماشا نکنی ! همیشه گوشه ایی را غریب و ناشناخته از من باقی بگذار، در دلت ، در نگاهت ، در یادت ، در جانت و جهانت! […]

ریشه

خدا را چه دیده ای شاید همین فردا کسی این در را بزند و بگوید هی فلانی قدری از زندگی من در نگاهی به چشمان تو جای مانده ست و تو باور کنی که ریشه در زندگی کسی داری ، پس هنوز هم باید بود ! مجتبی دادوند ۱۰ شهریور ۱۴۰۱

خنده ی شب

شب می‌خندید به روشنایی کوچک خانه ی ما خوب می‌دانست چراغ چه دلخوشی کوچکی ست ، آن بیرون ،پشت پنجره ها تمام شهر را ظلمت فراگرفته است ! مجتبی_دادوند ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۰

خانه های دل

من در تمامِ خانه هایِ دلم شمعدانی های قرمز کاشته بودم ، آستان ِ تمام ِ کوچه ها را ، برای آمدن های دوباره و دوباره یِ تو چراغانی کرده بودم ، تا که تو بیایی و از تمام ِ راههای بی سامانِ این شهر ِ رسوا، تنها و تنها به قرارِ دلِ من برسی […]

چادر سیاه

شب می آید چادری سیاه می کشاند بر اندام آسمان تا که رسوا کند ستارگانِ سوسوکنِ ایستاده بر عهد ِ خویش را , راز دارانِ همیشه بیدار که نجوا می کنند در سکوت ماندن را… ماندن را ….. ماندن را! مجتبی_دادوند

ستاره ها را فراموش کن !

ستاره ها را فراموش کن ! عمر این شب کوتاه و تاریکی گذراست ! زمین ، گرفتار چرخش زمان ! عصر فردا از همین پنجره ستاره یی دیگر سوسو میزند ! دل به نقش بازی ستاره ها نبند ، بُگذر ، شعری آرام برای ستایش ِ سادگی آسمان زمزمه کن ! مجتبی_دادوند

نامه ی شماره ی هشت به جانان ِ -دلِ -من

جانان ِ دلِ من ، آنروز که با من به عهد نشستی ، قول بده ، قول بده که دوست داشتنت را هرگز از من دریغ نکنی ، حتی در اوج روزهای گذار ! دوست داشتنت ، آخرين نبض ِ ایمان است بر چشمان ِ خسته از راهِ من ، همچون چراغهای روشن ِ کوچک […]

صدای اذان

صدای اذان که می آید ، می ترسم و دلهره امانم نمی دهد، غمگین میشوم ، ساکت میشوم ، سالها باورم رو در روی من آشوب ها به پا می کند، گویی می خوانند تا که آخرين بازمانده های خدا را هم از جانم جدا کنند! اینجا اذان می خوانند برای فصل ، نه برای […]