مُبینای خیالم

‘” گذری بر کوچه ی خران زده فریدون مشیری “‘

بی تو باز شبی از آن کوچه ی معروف ،تنها گذشتم،
کوچه ،خیس ِ باران ِ خزان بود ،من حیران و دیوانه گشتم
یادم آمد که تو شیدای باران و تگرگی،
به طرفه العینی من پژمرده گشتم،
مست و دلتنگ تو در کُنجی از آن کوچه نشستم.
آوار شدند دسته دسته خاطراتت بر جهانم،
بُغض شدند بوسه های ناکام ما، پنجه به جانم.
آن شب،هر رهگذر ِ خیس ، رسوای زمان خواند نامم به گُمانم،
چاره چه کنم ، غم فِراقت پنهان ، نتوانم نتوانم.
یادم آمد شب اول، تو در این کوچه، دستم بفشردی‌و بگفتی
عهد ببند با من ای مجنون پُر شور
که لحظه ای نَگردی از این لیلی دیوانه ات دور،
من دلداده ی توام ،ایستاده بر عهد و وفادار توام
جز تو من هیچ کَسی اِذن به جانم ، مونس ِ راز جهانم
نخواهم ،
نتوانم ، نتوانم.
آن شب سراسر در آن ظلمت ِنَم زده ی کوچه ،تک و تنها نشستم،
دلِ آسمان، پُر ز سیاهی ،
دل من پُر ز خون،
ابر غرش باران ،چَشم هِق هِق و نالان
هر دو هم غم ،همراز ، دلتنگ تا صبح ،هزاران بار شکستند.
یآدم آید که آن شب،
صورتت بر سینه ام جانانه فشردم ، لب گشودم
قسم به نامِ تو ، قسم به نگاهِ تو ،
قسم به اندیشه ی پاک ِتو ، قسم به گیسوانِ کمندِ تو ،
عهد می بندم که زَنم ،جانم به نام ِجان ِ تو !
تو مُبینای خیالم ، سرو پا به قُربان تو جانم
عهد می‌بندم و پا پس کشیدن نتوانم نتوانم
دوری از حجم ِنگاهت معشوقه ی من،
هرگز نتوانم نتوانم !
یادم آید که ناگه ،خراشید صدایی آرام ِ دل ِما را
غم و آشوب رقم زد به آنی همه احوال ِ ما را
اشک لرزید ، سیب ِافتاده هزار بار چرخید
صدایی دگر از تو نیآمد به دیدار ، یارا
درهم شکست اندوه ِ سکوتت، هر روز ،صدباره مارا
به تو گفتم
که چاره چه کنم ، غم ِ فراقت پنهان
نتوانم ،نتوانم
دوری از حَجم نگاهت معشوقه ی من،
نتوانم ،نتوانم
من عهد بستم که زَنم جانم ،به نامت
حالا که تو نیستی ، بگذار بمیرم ز غم ِ دل
من نگفتم به تو اما ،
زیستن بی تو چگونه ؟
هرگز من نخواهم ،
نتوانم، نتوانم!

مجتبی_دادوند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *