جانانِ دلِ من ،
چگونه بگویمت بمان تا که بمانی ؟
چگونه بگویمت بمان تا که باور کنی
حضورت یگانه قبله ی عبادتِ من است در این سرزمین ،
که مرا بارها تا لمسِ حضور ِخدایان در آغوشم به یقین رسانده است.
چگونه بگویمت بمان تا که باور کنی ،
نفس هایت جاده ایست سایه سار و خُنک در فصلی داغ ،
که تمام ِگلایه های جانسوز ِ مسافر ِتشنه جان را ستانده,
و در گوری تاریک و عمیق ،به خاکِ ابدی می سپارد !
جانانِ دل ِمن،
چگونه بگویمت بمان تا که باور کنی ،
درد ِتنها با درد ِتنهای مبتلای به تو،
دو قصه ی گسسته از دو سیاره ی مهجورست
که تنها قلبی که از پس ِ یک هجوم ِ وحشی ، گریزان با تو آرامیده باشد
میتواند جرعه جرعه ی آنرا معنا نماید .
چگونه بگویمت بمان تا که باور کنی ،
در جهانِ من ،
چشمان ِ تو چلچراغی ست همیشه روشن در جنگ با ظلمت ِ هرروزه ی خاکیان و
دستانِ تو شومینه یی ست سرخ رنگ بر جان ِخیس و لرزان پا برهنگان شب های نالان و
کلامت رنگی ست از جنس ِ باور که بر پهنه ی پنجره ها ی شب زده ی بدون آواز ،رقص ِ ایمان می کند ،
چگونه بگویمت بمان تا که باور کنی،
رویش ِ بذر ِ جانِ خویش را از امتداد ِنفس های تو
در پایان ِ مرگِ انزوا ، با قامتی خمیده خوشه چین کردم تا
که درد ِکهنه را در زندان ِ قفس های نو شدن پنهان کنم ،
من با حجم ِوسیعی از آرزو های ناشکیبا ،
زیر آسمان فیروزه یی نگاهت
رویاهای سپیدِ حصار ِحیاطِ خانه ام را پا به پای سادگی نقاشی کردم
تا که بی چتر ، بی ترس زیر باران ،هم صدا با تو
ماندگارترین ترانه ها ی خیس را قطره قطره فریاد زنم ….
جانانِ دلِ من
تو بگو ،
تو که تنها ،قلب ِ مرا لمس کرده یی بگو
چگونه بگویمت بمان تا که تو اینجا بمانی ،
تا که تو مرا برای همیشه،
آرامِ جان ِ خود بخوانی ؟!
مجتبی_دادوند
۳ سپتامبر ۲۰۲۳
کلن /آلمان