یکروز دِگرگذشت ومن هنوزم, همان پریشان مسافرم
چند شبِ دگر بایدسحر شود تاکه رِسَم به خاموش خانه ام
هر ثانیه که در این بیگانه سرا میگذرد بر جان و دلم
بر هر آیه و آینه اش میخوانم که من اینجا نهایت، یک رهگذرم
ایکاش که مرا در آغوش گیرد این سحر ، آن یگانه منتظرم
که دگر پای سفر، صبر ظفر ندارد این پُرآشوب خسته تنم
مجتبی_دادوند
دیماه ۱۴۰۲
کُلن / آلمان