نامه ی شماره ی دوازده به جانانِ -دل ِ -من

جانانِ دل ِ من،
امروز از همه ی دنیا،من محتاج ترینِ شانه های توام!
شانه هایت را به من بسپار،من تکیه گاهی امن میخواهم!
آری، تکیه گاهی امن برای خواب ِ طولانی،
و لالایی هایی که مرا از هرچه دراین دنیاست رها سازد
و تنها به اندازه ی آرامش یک قلب ِ کوچک مرا به خانه یی
پُر از خاطره های بی زخم و بی غم بازگردانند !
شانه هایت را تکیه گاهم کن ای تنها جاودان ِ تنهایی های من !
تا که شاید به اندازه ی چند رویا ،
دنیا را با همان چشمانِ معصوم ِکودکی ام ببینم
و تنها طفلی باشم با شوقِ یک بازی بیشتر در صبح ِروزبعد،
دست در دست ِ کسی که تماما” دوست می دانمش !
خسته ام ، خسته! سراسر خسته ام!
سالهای سال است که هرگز به
به اندازه ی یک کودک ِخسته از شادی و سرشار از لالایی ها ی دلنشین ِ مادر ،
سنگین و رها نخوابیده ام.
اینگونه بگویمت ای تا ابد یار ِ من ،
سالهای سال است که نه با حضور تمام ِ قلبم خوابیده‌ام
ونه با حصول ِ تمام وجودم بیدار زیسته ام!
هر خواب من،
پُر از وحشتِ روبرو شدن باحقایقِ بیداری فردا
و
تمام بیداری های من پُر از آرزوی خواب بودن ِ
حقایق ِ لحظه لحظه ها ی هوشیاری من ا ست!
هر صبح آفتاب بر بالین این خانه می آید
بی آنکه من به انتظارش نشسته باشم !
هر روز باهزاران مردم ِ پوچ از فردا ،
خسته ،مبهوت و بی عشق
به خیابانها هجوم می برم
و هرشب
تابوت ِ پایان یک روز دیگر را به خاک ِ سردِ خاطره می سپارم
با هزاران حرف نگفته ،
بی شمار خنده هایی نداشته و
دلی خالی و خالی و خالی تر از مهر !

دگر حتی تابِ گلایه ی بیشتر از این دنیا را هم ندارم!
برای من شانه هایی بیاور،
و لالایی هایی که مرا به من بازگردانند
تنها برای اندکی فراموشی،
تنها برای جرعه یی ناب از زندگی ،
تنها برای اندکی آسودگی
من ، امروز محتاج ترین شانه های توام!

مجتبی دادوند
تیرماه ۱۴۰۲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *