جانانِ دلِ من!
بیا و گاهی بامن به سخن بنشین حتی از دورترین دورِ جهان،
بیا تادرنهایت هیاهوی زمان درگفتوگویِ سینه های دور ،
رویاهایی مشترک بسازیم !
بگو که کجای این دنيا خانه یی گزیده ایی و
چند آسمان از من به فاصله نشسته یی؟
بگو که آنجا رنگِ هوایش نشانه ای از من دارد ؟
یا باد گهگاهی عطری از من برای تو به همراه می آورد؟
با من بگو که هنوزهم پس از هر باران دوباره و دوباره متولد میشوی؟
تو را نمی دانم ،اما برای من
هرجایی که تو در کنارم نباشی اسمش غربت است،
حالش غربت است ، عطرش غربت است ،طعمش غربت است،
حتی در وطن ، حتی در یک شهر ، حتی در یک خانه ، حتی زیر یک سقف
تو که نباشی ،همه و همه ی زندگی غربت است!
جانانِ دل ِمن،
تورا نمیدانم اما من،
روزهای دوری و فاصله ها را
هرگز در قلبم باور نکرده ام،
تنها صبوری می کنم و
آرامش گذرِ ساعت ها را سرزنش میکنم
که چرا در یک چشم بهم زدن دلتنگی ها نمیگذرند !؟
چشمهایم را به سکوتِ مهتاب سپرده ام ،
آرام ِدلم را به گرمای خورشید
و دستهایم را
به مِهر گلهایی که تو در این خانه کاشته یی!
تکرار میکنم وباور دارم
فردا که بیاید
دوباره تو با یک بغل باور میآیی
و ما هلهله کنان رازِ دوست داشتنِ مان را
به باد ها، به خاک ها ،
به آب ها،به آتش ها
خواهیم گفت و دوشادوش پروازِ رهایی پرندهها،
سهمِ بوسه های جامانده ی هر روزمان را
از روزگار یکجا خواهیم ستاند !
آری ! آری
من روزهای دوری و فاصله ها را
هرگز در قلبم باور نکرده ام و
تنها به رویش ریشه های هرروزه ی این باور زنده ام
که روزی تو حتما میآیی !
مجتبی_دادوند
۱۵ اسفند