جانانِ دلِ من
مرا ببخش چاره یی نمانده بود ،
روزگار مرا درحقيقتی غوطهور کرده بود
که هیچ ساحلی برای نجات نبود ،
آنچنان حقیقتِ خیس تازیانه بر من میزد
که گویی تمامِ زمستان یکجا در استخوان هایم زوره میکشند و
با هر آه گفتنی مرا وامیداشتند تا که فروریختنِ ذره یی از جانم را به نظاره بنشینم!
جانانِ دلِ من،
من در همدمی با زخم هایم باور کردم که
زندگی همیشه نه حاصلِ خواستن است،
نه محصولِ توانستن،
نه خواستارِ تلاشی پر شور،
نه ادامه ی راهِ یک اندیشه ی صبور،
که زندگی گاهی
انتهای پا کشیدن از همه ی آرزوهاست
که زندگی گاهی
ادامه ی ندانستن و نخواستن و نتوانستن هاست
که زندگی گاهی
آغاز می گردد آنهم بی مقدمه ، از کویر!
میتوان خسته نشد از تکرار و تکرار وتکرار و
و پذیرفت که آزادی و شادی
تنها سرابی بودند قابل اعتنا در این دنیا
که مارا بازيچه ی خود کردند
و بازهم باید دانست که اگر
حتی غرق در تمام آزادی هاو شادیهای رسیدن هم که باشی
تو همچنان یک اسیری آنهم در بندِ یک زندان از حصاری دیگر!
جانانِ دلِ من،
مرا ببخش،چاره یی نمانده بود!
روزگار به پاخاسته بودتا که تصاحب کند
هر آنچه از باور و ایمان بهم بافته بودم
تاکه از من موجودی بسازد پُر از راز ،پر از رمز
به وسعت سینه ایی تمام سوخته
که هرگز کسی نخواهد توانست آنرا کشف کند!
موجودی که روزگار به پاخاسته بود تا
چاره یی برای او نماند….
مرا ببخش!
مجتبی_دادوند
۲ خرداد ۱۴۰۲