جانان ِ دلِ من ،
قول بده ، به من قول بده که
هیچوقت در گوشه یی تنها ننشینی و
در سکوت ِ خیالت مرا یک دلِ سیر تماشا نکنی !
همیشه گوشه ایی را غریب و ناشناخته از من باقی بگذار،
در دلت ، در نگاهت ، در یادت ،
در جانت و جهانت!
من از سیراب شدن ِ آدمها می ترسم ،
آدمها سیراب که شدند راهی میشوند و برای دیگری
سرابی خواهند ساخت از همه ی رویاهای فرداها!
نگاه کن ،
حال ِ رها شدگان بی نشان و بی پای این شهر راببین !
نگاه کن،
سرانجام ِتمام بوسههای داستان گوی این شهر را ببین،
سالهاست که خاک گرفته اند و
آنچه سوسو میکند اسمش تنها هوسِ حقیر و سرگردان بی نام و نشان
تن هاست!
یادت بماند،
آدمها رازهایت را که در مُشت بگیرند ،تَرکَت خواهند کردند
بی آنکه به تو گفته باشند که در نبودشان چه ها باید کرد؟
جانان دل من ،
من طاقتِ سیر شدنِ چشمان همه ی مردمان این شهر را دارم،
طاقتِ دوری و رهایی همه ی دستان را،
طاقت ریزش تک تک رازها از نیش های کبود و زهردار را،
اما چه کنم که من بی تو
بی ریشه تر از تمام قاصدک ها، سرگردانم!
بی خانه تر از تمام مسافران برگشته از سفرم ،
و پرسکوت ترین شعر تمام حنجره های پُر بغض این شهرم !
بیا و قول بده ، بیا و قول بده
که هیچوقت تنها ننشینی ودرسکوتِ خیالت
مرا یک دلِ سیر تماشا نکنی!
مجتبی دادوند
نامه یی_به_جانانِ_دِل_من